آن دل که گم شده ست هم از جان خویش جوی


آرام جان خویش ز جانان خویش جوی

اندر شکر نیابی ذوق نبات غیب


آن ذوق را هم از لب و دندان خویش جوی

دو چشم را تو ناظر هر بی نظر مکن


در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی

نقلست از رسول که مردم معادنند


پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی

از تخت تن برون رو و بر تخت جان نشین


از آسمان گذر کن و کیوان خویش جوی

برقی که بر دلت زد و دل بی قرار شد


آن برق را در اشک چو باران خویش جوی

انبان بوهریره وجود توست و بس


هر چه مراد توست در انبان خویش جوی

ای بی نشان محض نشان از کی جویمت


هم تو بجو مرا و به احسان خویش جوی